هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

بدون عنوان

ببین چند روووووووزه که من ننوشتم... خدا میدونه که تمام این روزا همش ناراحت بودم از اینکه نشده بنویسم! ولی خب وقت و زمان به خاطر من واینمیسته تا بتونم به همۀ کارام با هم برسم... پسر گل مامان، شیطون بلای من... این روزا خیلی با هم سرگرمیم... یعنی دیگه فرصت هیچ کاری به من نمیدی... واقعیتش، منم این روزا حال زیاد خوبی ندارم... نمی دونم علتش چیه که یهو بی حال میشم، در حد خیلی زیاد، طوری که حتی حرف زدن هم برام سخت و بسیار انرژی بر میشه... اون مواقع فقط دلم میخواد گریه کنم از اینکه توان هیچ کاری ندارم... و اگه تنها هم باشیم که بدتر... از خدا میخوام که بهم قدرت و توان بده بتونم پرانرژی باشم... بابابزرگ مهربون ِ بابایی فوت کردن... خیلی غ...
25 اسفند 1393
1